- ۲ نظر
- ۲۸ خرداد ۹۸ ، ۱۲:۲۸
در دلم چیزی ویران شده، چیزی که نمیدانم چیست و اضطراب و دلشوره مثل مِهی در ته درّهای بیآفتاب جایش را گرفته است. باید خودم را بالا بکشم. بهسوی روشنایی سبز و چشماندازهای دور.
*از کتاب روزها در راه | شاهرخ مسکوب
دوباره داشت حالم بد میشد و میرفتم تو فکر و خیال... تو همهی اون فکرایی که به شدت حالم رو بد میکنه و انگیزهام رو برای زندگی و آینده میگیره.. ولی نمیخواستم تسلیم شم دیگه... تسلیم افکار بد و احوالات بد... پس آهنگ گذاشتم و شروع کردم به رقصیدن... غرق حرکات شدم... غرق زیبایی... غرق افکار خوب... و همینجوری ادامه دادم... انقدر که اصلا آخرش یادم رفت چرا حالم باید بد باشه!
درسته که یه راهحل موقته ولی برای چند لحظه هم حالم خوب باشه خیلیه!
بعدش هم یادم اومد خیلی وقت پیش یه ویدئو ورزشی ۷دقیقهای دانلود کرده بودم که انجامش بدم... خودش میگه تو ۷روز اگر انجامش بدید لاغر میشید و تاثیرش رو میبینید!!!
و بالاخره! اون هم انجام دادم
میخوام هفت روز پشت سر هم انجامش بدم ببینم واقعا تاثیر داره یا نه!!
*اسم یه آهنک هست از سارا نائینی
شده با یه قضیه ای از لحاظ منطقی کنار اومده باشید و اوکی باشه، ولی دلتون باهاش نیست؟
یعنی هر کاری میکنید نمیتونید بفهمید که چرا ذهن و دل باهم همراه نیستن... مشکل کجاست؟ یعنی یه چیزایی تو ذهنمون هست که خودمون نمی دونیم؟؟ یا کلا این دوتا جدای از هم کار میکنن؟ یا دل به ذهن میگه به چی فکر کنه؟؟؟ قضیه چیه؟؟!!!
این متن رو از یه کانال تلگرامی برداشتم, جالب بود.. البته من اینجوری نیستم ولی بهش اعتقاد دارم و دوست دارم اینجوری باشم
هربار غیر این عمل کردم پشیمون شدم
وقتی چیزی مرا رنج میداد،
در مورد آن با هیچ کس حرفی نمی زدم،
خودم در موردش فکر میکردم،
به نتیجه میرسیدم
و به تنهایی عمل میکردم.
نه اینکه واقعا احساس تنهایی بکنم، نه...
بلکه فکر میکردم که انسان ها در آخر،
باید خودشان،
خودشان را نجات بدهند...
یه فال عجیب از این لحاظ که کلا یه دونه بود و بدون نیت برداشتم..ولی خیلی حرف داشت برای حال الانم..خیلی!