از هر دری نویسی!!
چقدر دلم تنگ شده بود برای نوشتن...
انقدر درگیر روزمرگی و کارای بی خود بودم که نتونسته بودم بنویسم،
خوشحالم که امروز راس ۴ تونستم از مرکز بزنم بیرون! و شام و نهار فردا هم به لطف مادر همسرم آماده است، و من میتونم آزادانه، بدون اینکه به چیز دیگه ای فکر کنم، استراحت کنم.. موسیقی گوش بدم، وبلاگ بخونم..
یادمه آخرین بار، کلی حرف داشتم برای گفتن، کلی ناراحت بودم.. انقدر که حتی از نوشتنش ترسیدم! میترسیدم احساساتی که دارم رو جایی ثبت کنم.. فقط منتظر بودم تموم شن.. خداروشکر گذشت دوره اش!
الانم درگیر چیزای دیگم البته.. از ناراحتی از کارم گرفته تا مسائل ریز و درشت زندگی! ولی خوشحالم که تونستم راهی برای فراموشی لحظهای و بهتر بودن حالم پیدا کنم!
شاید مسخره باشه.. ولی اون راه! رقصه! حدود ۵ ماهی هست که میرم زومبا و واقعا علاقه دارم بهش.. باعث میشه حالم بهتر شه
بگذریم..
داشتم از ناراحتی هام میگفتم
یکی اش قضاوت و حرفای اطرافیانمه، از مردم انتظاری ندارم و خیلی هم نزدیک نیستم بهشون و فقط با اطرافیانم در رابطه ام
ولی اینکه حتی خانواده ات هم راجع به تو و زندگیت قضاوت کنن و حرفی بزنن که ناراحت شی، خیلی آزاردهنده است.. الان یادم میاد که چرا سه سال پیش تصمیم گرفتم خونه ام دور از خانواده و فامیل باشه!!!
گذشته از اینها، ۴۰ روزی که قرار بود ی. با ح. در ارتباط نباشه تموم شده و من هم ، اذیت میشم.. هر چند... خیلی خیلی کمتر از قبل.. حداقل الان احساسات ح. رو بهتر میدونم، چون خیلی باهام درد و دل کرده و از احساساتش گفته
و دیگه اینکه ح. خیلی حالش بده و مدام با من از غصه هاش میگه (به اصرار خودم البته) و خب منم ناراحتم براش..
شدیدا نگران آینده است ، مدام درد داره و میگه نمیدونم چی میخواد بشه
اون از اینکه من درکم، و حس دلسوزیم کمتر از اونه ناراحته! میگه کاش دلسوزتر بودی که بیشتر درک میکردی!
و منم از اینکه اون اینجوری میگه ناراحت میشم..دست خودم نیست واقعا..
و البته خیلییی.. چیزای دیگم هست که مجال گفتنشون نیست..
فکر میکنم همینقدر برای امروز کافیه!
- ۹۸/۰۹/۲۴
رقص خیلی هم خوبه!
برقص کلی!😍
به نظرم به ح. هم بگو برقصه که غصههاش یادش بره🤔😂
خدا بزرگه. البته خودت حتما میدونی😊