وندا

دل نوشته و افکار پریشان من

وندا

دل نوشته و افکار پریشان من

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۹ اسفند ۹۷ ، ۱۶:۱۸
  • وندا :)

بالاخره عزمم رو جزم کردم کنکور بخونم... هنوز خیلییی از مطالب مونده و استرس گرفتم، همسر گرام هم که هدفش ترغیب من هست برای درس خوندن، بیشتر باعث استرس میشه :|

نمی‌دونم خوبه یا نه.. شاید این استرس لازمه تا بتونم کارام رو جلو ببرم وگرنه باید بی‌خیال کنکور امسال ‌می‌شدم...



  • وندا :)
هر چی که بیشتر می‌گذره، کمتر می‌تونم لذت ببرم
قبلا با یه فنجون قهوه جلوی تلویزیون یا تو کافی شاپ خیلی شاد می‌شدم! ولی الان این حرکتم بیشتر شبیه عادت شده.
قبلا اولین پایه برای هر بیرون رفتنی بودم، ولی الان بیشتر مواقع تو خونه تنها موندن و کتاب خوندن و فیلم دیدن رو ترجیح می‌دم.
نه اینکه کاملااا عوض شده باشم، نه اصلا، ولی حال و حوصله و شور و هیجان قبل رو ندارم.
فکر میکنم دلیل اصلی‌اش مرگ داییم هست، تا قبلش خیلی شادتر بودم.
ولی اینکه آیا  قراره همیشه اینجوری بمونم؟ این اتفاق افتاده تا این رفتارم تعدیل شه و بهم بفهمونه که دنیا جایی نیست که بخوای خیلی شاد باشی؟ تا میام یکم خوشحال شم یاد داییم می‌افتم و نمی‌تونم از ته دلم شاد باشم.. فقط ظاهرم شاد می‌شه.
این اتفاق قبل تر هم برام افتاده، کلا هرچی می‌گذره اتفاقایی ‌میفته که خوشحالی‌هایی که می‌تونم داشته باشم  کم‌تر می‌شه.
قبلا شب قبل از سفر کلی ذوق داشتم و خوشحال بودم و موقع برگشت از سفر همیشه ناراحت،
ولی الان نه اون ذوق قبل رو دارم و نه اون ناراحتی رو
اینا یعنی رفتارم داره رو به تکامل می‌ره و نسبت به دنیا بی اعتنا، یا دارم افسرده می‌شم؟!!
هرچی که هست خیلی دوسش ندارم... 

  • وندا :)

از جمله غذاهای رژیمی، آش جو! می‌تونه باشه. البته همراه با نون وگرنه اصلا سیر نمی‌شید; حداقل من که سیر نمی‌شم و اگر خالی بخورم بعد دو ساعت ضعف می‌کنم.

این مقدار مواد برای دونفر هست.


مواد اولیه مقدار
بلغور جو یک پیمانه
نخود، لوبیا
عدس
هر کدام یک چهارم پیمانه
سه چهارم پیمانه
سبزی آش ۳۰۰گرم
نمک،زردچوبه فلفل به میزان دلخواه
پیاز سرخ شده یک عدد
سیر سرخ شده و نعنا به میزان دلخواه


حبوبات از قبل خیس شده را(به جز عدس) همراه با بلغور به مدت ۲ الی ۳ ساعت با آب پخته و بعد عدس و سبزی آش و ادویه و نیمی از پیاز و سیر و نعنا را اضافه می‌کنیم.حدود نیم الی یک ساعت بعد آماده است! همراه با کشک و نان میل بفرمایید.
  • وندا :)

بعد از مدت‌هاااا فیلم بد دیدن، بالاخره یه فیلم خوب، هرچند قدیمی، دیدم.

ایده‌ی جدیدی نداره، یه داستان معمولی.. ولی به نظرم خوب بود و تونست من رو با خودش همراه کنه. جمعه که دوستم خونمون بود دیدیم :)

اسم فیلم : Warrior

داستان دو تا برادر که هر کدوم به دلیلی بعد از مدت‌ها به رینگ مبارزه برمی‌گردن



  • وندا :)

چه وحشتناک

نمی‌آید مرا باور

و من با این شبیخون‌های شوم و بی‌شرمانه‌ای که دارد مرگ

بدم می‌آید از این زندگی دیگر

چه بی‌رحمند صیادان مرگ، ای داد!*


چهل روز گذشت و همچنان باور و عادت به نبودنت خیلی سخت است... خیلییی...

مدام خاطراتی که با تو دارم جلوی چشمم هست... از آن دوران که من مهدکودک می‌رفتم و مدرسه‌ات رو بروی مهد کودکم بود، گاهی دنبالم می‌آمدی و‌ من را به خانه می‌بردی.. حتی زمانی که کوچکتر بودم هم یادم هست.. آن موقع که من را جلوی دوچرخه ات می‌نشاندی و در کوچه ها می‌چرخیدیم، یادش به‌خیر آن روز که خوردیم زمین!!! ترسیده بودی ووگفتی که به مامانم چیزی نگم😀چقدر این خاطرات را مرور می‌کردیم و می‌خندیدیم...

آن موقع که سرباز بودی و تابستان بود,مادرجون و باباجون تهران نبودن و ما خونتون بودیم,ساعت حدود ۴ و۵میومدی و من قلیان چاق میکردم که باهم بکشیم!!!

سون راهنمایی بودم، تولدم بود و شمال بودیم، تو هم با دوستانت آمده بودی، به گوشی مامان زنگ زدی که بیام سر کوچه، یک گوشی قدیمی همراه با یک سیم کارت بهم دادی، مانند شماره خودت بود ولی با پیش شماره متفاوت... یادش بخیر، کلی آهنگ قدیمی تو اون گوشی بود که الان هر وقت گوش می‌دم یاد اون سفر و یاد تو می‌افتم...

موقعی که مامانم اینا مکه رفته بودن و خاله و مادربزرگ پیشمون بودن, و تو هم گاهی میومدی اونجا, تو آشپزخونه یه ساعت با تلفن حرف می‌زدی! حتماً حوریه بوده..

آن زمان که دیگر تصمیم گرفته بودی ازدواج کنی, میگفتی اسمش حوریه است و ساعتها با مامانم در حیاط با چراغ خاموش یواشکی صحبت میکردی

 اولین بار در عقد خاله دیدمش, چقدر ذوق داشتی که برای اولین بار میخواهی به فامیل معرفی اش کنی,چهار روز بعدش عقد خودت بود,دوشنبه آذرماه سال ۸۸

مامان و خاله وقتی دیدنت خیلی ذوق زده بودن که داداش کوچیکه داره داماد میشه

تابستونش همگی به شمال رفتیم, عکسهاش هست کنار آبشار آب پری,ساحل...

موقعی که حوریه جهاز آورده بود و مامان با آینه و قرآن اومد خونتون رو هم یادم هست,

یک اردیبهشت سال ۹۰ عروسی ات بود, کت و شلوار سفید پوشیده بودی, مامان و خاله وقتی دیدنت اشک شوق تو چشماشون جمع شد... دقیق یادمه .. میگفتن چقدر خوشتیپ شدی

اومده بودیم که عکس بگیریم, نمی‌دونم چرا هیچ وقت عکسها رو ندیدیم و به دستمون نرسید

عکس دیگه ای هم نگرفته بودیم...شاید خدا می‌خواسته این روزا با ندیدن اون عکسا کمتر غصه بخوریم

کلا بعد از ازدواجت بیشتر میدیدیمت, مهمونیا و مسافرت‌ها

تقریبا هر سال می‌رفتیم شمال, یه سال بابام یه موتور کوچیکه برای امیرحسین خریده بود, اومدی که به منم یاد بدی ولی من نتونستم کنترل کنم و رفتیم تو جدول خوردیم زمین😃

بعد که بابا ویلا رو فروخت دیگه نرفتیم, تا امسال

 تا امسال که قرار شد بریم, ولی جور نشد و همگی رفتید دماوند, من سرماخورده بودم نیمدم, نمی‌دونستم آخرین فرصت برای دیدنته.. نمی‌دونستم.. قرار گذاشتید هفته بعدش بریم شمال.. ولی نمی دونستم قراره نباشی.. قراره زیر خروارها خاک باشی😔😔

دو سال پیش بله برونم بود, بعد از خانواده داماد اومدی و نمی‌دونستی داماد کدومه با پسر خاله اش اشتباه گرفته بودیو خورده بود تو ذوقت😅 بعد که فهمیدی کدومه خوشحال شدی هی تعریف میکردی و میخندیدی... تصویرش واضح تو ذهنمه

وقتی که اومدی بهش سلام کردی و گفتی مراقبش باش.. برای ما خیلی عزیزه.. بعد حوریه بهش گفت ناراحت نشید محمد از روی محبتش اینجوری میگه, عکسی که چهارتایی گرفتیم هست

روز عروسیم.. کادویی که سر عقد بهم دادی.. لحظه ای که داشتم با مامانم اینا خداحافظی میکردم و اشک تو چشمات حلقه زده بود و گفتی چقدر زود گذشت..

آه... آه که چقدر زود گذشت

هیچ وقت اون روز کذایی رو یادم نمیره

دوشنبه ۵آذر ۹۷ و من از همه جا بی خبر, صبحش با مامان و خاله صحبت کرده بودم, ولی اونا هم هنوز خبر نداشتن

شب عروسی بودم, ساعت حدود ۱۲ونیم بود که حسین بهم گفت... هیچ وقت اونقدر حس بدی نداشتم و تجربه نکرده بودم.. هیچ وقت اونقدر گریه نکرده بودم...هیچ وقت عزیزی رو از دست نداده بودم.‌. نمی‌دونستم چه حسی داره.. چه حس بدیه...

نمی‌دونستم قراره فرداش با چه منظره ای مواجه شم,مامان و خاله و مامان جون چه حالی اند, حوریه چه کار میکنه؟؟

آخرین باری که خونت بودم , برای مراسم پاگشا بود.. تابستون, هنوز کارت هدیه ای که اون روز بهم دادی رو دارم

سه شنبه ۶آذر , جز طولانی تریم روزای زندگیم بود.‌. هر دقیقه اش یه ساعت بود..

همه حالشون بد بود

هیشکی باورش نمیشد شب خوابیدی و صبح پانشدی

از بس ناله کرده بودن صداشون در نمیومد

حوریه همش از حال میرفت‌‌.. آخه خودش پتو رو از صورتت کنار زده بود و دیده بود نفس نمی‌کشی...

آخه باورش نمیشد تمام برنامه هایی که برای زندگی و بچتون داشتید به باد رفته.. بچه ای که قسمت نشد به دنیا بیاد..

همیشه دوست داشتم بچه ات رو ببینم, نمی‌دونستم قراره اینجوری شه.. نمیدونستم...


  • وندا :)

یه زمانی دیدن عکس‌ها و فیلم‌‌های قدیمی همراه با حس خوش مرور خاطرات و یادش بخیر همراه بود ولی الان همراه با حس غم و اشک و حسرت...

+ این چه فازیه که با این‌که میدونم ناراحت می‌شم ولی باز هی می‌رم سراغ عکس‌ها؟؟؟؟؟؟؟؟؟

  • وندا :)

باورم نمیشه که یک‌ماه شد... یک‌ماهه که دیگه بین ما نیستی... هنوز تو شوک رفتنتم و هرچی می‌گذره غم نبودنت در قلبم بزرگ‌تر میشه :(

تصور این‌که تو دورهمی‌ها و سفر‌ها باهامون نباشی و صدای خنده‌ و شوخی‌ات بلند نباشه سخته :(


+: ۵آذر ۹۷، شب خوابید و صبح پانشد...

++: داییم فقط ۳۳سالش بود...


  • وندا :)

نمی دونم دقیقا چه اتفاقی افتاد

ولی چند دقیقه بعد از انتشار مطلب قبل حالم خوب شد:)))

شاید به خاطر نوشتنه... 


  • وندا :)
همین الان
نشستم روبروی یه منظره زیبا
پاییز
چای هم که هست
ولی چرا حالم خوب نیست؟؟؟😔
حتی حس گوش دادن به آهنگ هم ندارم..😟

چرا نمی تونم لذت ببرم؟؟؟؟؟


این دفعه, قبل این سفر به خودم قول دادم فقططط لذت ببرم و از هیچیییی حرص نخورم
و فقط از چیزهایی که هست لذت ببرم
تنها تفاوتش با دفعه های قبل اینه که سعی می کنم لبخند بزنم و تا جایی که میتونم به روم نیارم:/

امیدوارم دفعه بعد واااقعا بتونم اصلاح شم😕

  • وندا :)