دفتری که عکسش رو گذاشتم، برای من، نمونه بارزی از زندگیم در دهه ۲۰ تا ۳۰سالگیم هست.
اینکه خودم دقیقا نمیدونستم چی میخوام و هر چیزی بار میخورده انجام میدادم، بعد ازش زده میشدم و میرفتم سراغ چیز دیگهای!
اگر بخوام از زندگیم، از شهریور ۹۹ تا شهریور ۱۴۰۰ بگم:
شهریور ۹۹ در مرکز برنامه ریزی کار BI انجام میدادم، تصمیم داشتم بیام بیرون و دوره جدیدی رو شروع کنم، اینکه چه کار کنم رو دقیق نمیدونستم.. چندتا راه داشتم که اتفاقا نوشتههای وبلاگم مهر محکمی روی این اتفاقات هست و در اون برهه نتیجه این شد که BI و علم داده رو دنبال کنم، کنارش! سئو و عربی بخونم.
بگذریم..
همه رو داشتم میگذروندم که یه اتفاقی افتاد تو زندگیم که آشفتم کرد، اصلا از اون اتفاقا ناراحت نیستم چون منشا خیر شد و خیلی از چیزهایی که الان میدونم و دارم به خاطر همونه. حدودا آبان ماه بود.
متاسفانه چون تصمیمهایی که گرفتهبودم زیربنای محکمی نداشتند رها شدند..
کلاسهای شریف استار، داده، عربی،سئو
یکی درمیون شرکت میکردم و در اوقات دیگه حرص و ناراحتی اینکه چرا نمیتونم خودم رو برسونم! و یه مدت بعد هم دیگه حرص هم نمیخوردم.. طبق معمول شل کن سفت کن داشتم طبق مودَم..
پروژه برنامهنویسی گرفتم، فکر کردم زمان کمی میبره، شدیدا درگیرش شدم، از یک طرف خوب بود چون به مشکلاتم فکر نمیکردم، و از طرفی به کلاسها اصلا نمیرسیدم.
گذشت.. همسرم بهم پیشنهاد داد مدیرپروژه یه پروژهای بشم ، کار سختی بود چون اصلا پروژه ای در کار نبود! باید پروژه رو تعریف میکردم، نیرو جمع میکردم، برنامهریزی و این حرفا.. در حین انجامش دیدم چقدر دوستش ندارم.. نمیدونم دقیقا مشکل چی بود، اینکه علاقهای به اون محصول نداشتم، سخت بودن انجام یک کار گنگ، نوشتن پروپوزال، پیدا کردن نیرو.. یادمه از تک تکش متنفر بودم.. ولی اصرار داشتم انجامش بدم! چرا؟
چون میخواستم یه کار مفید انجام دادهباشم؟ خودم رو ثابت کنم که کنم نمیارم؟ تو جبران افراطی افتاده بودم.. نمیخواستم بپذیرم که من در این برهه نه آدم این کارم و نه علاقه دارم بهش!
و یه چیزی شد که پیچیدم به بازی و تمام. رها کردم
چون درست حسابی تمومش نکردم همش اضطراب داشتم که حالا طرف زنگ زد چی بگم، جرئت رها و تموم کردن نداشتم! جرئت نداشتم بگم من نمیتونم! من نمیخوام! سخت بود.. همسرم به طرف کلی تعریفم رو کرده بود، در یک جلسه سعی کرده بودم خودم رو اثبات کنم که من میتونم!
سخت بود.. ولی اضطراب کشیدم تا مطمئن شدم دیگه خبری نمیشه و فراموش شد..
دوباره یک مدت رها بودم ، نمیدونم چقدر دقیقا! درگیر مشکلاتم و حلشون بودم و سعی میکردم با فیلم و کتاب و آشپزی هضمشون کنم یحتمل!
که دوستم پروژه BI پیشنهاد داد، درگیر بودم یکی دو ماه، به توافق نرسیدم، رها شد.
یه نیمچه صفحه آرایی انجام دادم، بهترین بخش این مدت! چون سخت نبود، لذت بخش بود، پولش نسبت به کارشم خوب بود:)))
خداروشکر این یکی رها نشد، ولی من در حقیقت داشتم کار رها کرده یکی رو تکمیل میکردم:)))
دوستی پیشنهاد داد در استارتاپشون مشغول شم و به صورت فول استک اپ بزنم، جذاب بود چون قرار بود از فرانتاند شروع بشه و طراحی و گرافیک رو دوست داشتم، قبول کردم.. قرار شد ریاکت یاد بگیرم، یاد گرفتم، تموم شد، صحبت کردیم و این وسطا خیلی طولانی شد و منم که برنامهدیگهای نداشتم
کلاسهای روانشناسی میرفتم، فیلم میدیدم(خیلی زیاد! معتاد سریال کرهای شده بودم)،کتاب میخوندم، رسپیهای جدید امتحان میکردم، هرجا میرفتم کیک خودم پز! میبردم، به آینده امیدوار بودم چون اتفاقاتی افتاده بود به واسطه کلاسهام که میدیدم داره بهتر میشه اوضاع.. آرامش داشتم و خیلی خوب بود
این وسطا یه دوستی پیشنهاد داد که کار منابع انسانی انجام بدم، جالب بود برام.. چون دقیقا هفته قبلش با همسرم صحبت میکردم که دوست دارم یه کار جدید غیرفنی شروع کنم و اون هم بهم گفت منابع انسانی! ، اینطور شد که بی تردید قبولش کردم!
ولی به اون دوستی که قرار بود کار فنی باهاشون انجام بدم چیزی نگفتم چون میترسیدم! نمیدونستم چی بگم! همش امروز و فردا میکردم.. بد بود و دوباره افتاده بودم رو دور اضطراب.. تا اینکه بالاخره سربزنگاه گفتم و بد شد دیگه.. باید زودتر میگفتم.. تمام شد اون دوران هم.
دوره کار منابع انسانی شروع شد، اصلا اونطور که فکر میکردم جذاب نبود، دائم مضطرب بودم، حس سرگردانی داشتم، انتهای روز انگار کوه جابهجا کرده بودم.. با خودم میگفتم شاید چون یه مدت کار نکرده بودم اینجوریه..
ولی حقیقت این بود که هر کاری شروعش سخته، اضطراب داره و قرار نیست همش لذت بخش باشه
نکته ای که بهش رسیدم بعد از مدتها، که الحق از راه سختی هم بهش رسیدم این بود که داشتن شغل و کار کردن سخته، قرار نیست هر روز با انرژی از خواب پاشی و بگی آخ جون! چه روز هیجان انگیزی! یا بگی لحظه به لحظه دارم لذت میبرم چقده خوبه همه چیز!
نکته اینه که کار سخته، اضطراب داره، تسکهای ناخوشایند داره، روزهای خسته کننده داره... ولی در نهایت باید ببینی اصلا ارزشش رو داره این چیزها؟ آیا کاری که میکنم اثربخشی داره؟ اثرش برام چه معنایی داره؟
البته که باید به طور کلی هم کارها با استعداد و علاقه و این حرفای ما جور در بیان..
خلاصه: تا الان به خاطر این که حس میکنم کارهایی که می کنم ارزشش رو داره دووم آوردم.. نمیدونم چه آیندهای در انتظارمه، چی میخواد بشه، آیا قراره دوباره شغل عوض کنم یا نه.. ولی میدونم دیگه به خاطرش مضطرب نمیشم، فهمیدم هرچی پیش میاد یه خیریتی داره و الکی نیست.. ولی امیدوارم بتونم روزی با قاطعیت بیشتری از کاری که میکنم راضی باشم.