وندا

دل نوشته و افکار پریشان من

وندا

دل نوشته و افکار پریشان من

وندا

دنیا نیرزد که پریشان کنی دلی...

۳ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

یکی از کارهایی که در این دوران شبه بازنشستگی موقت! دارم اینه که دوره باشگاه کارآفرینان رو دنبال کنم !

یکی از این دوره ها برنامه ریزی شخصیه و در مرحله اول باید یه چشم اندازی بنویسیم! توضیحات خیلی خوبی گفتن راجع بهش: چشم انداز باید بلندپروازانه، قابل دستیابی، هیجان انگیز، مفصل باشه. اون باوری که دوست داریم در آینده به اون برسیم، همه ی جهت زندگی..

خب این وسطا قاعدتا یه سری مانع وجود داره! اینکه اصن نمیدونیم چی میخواهیم!، نمی‌تونم داشته باشمش، ترس از اون و ... . چیزای دیگم بود ولی اونایی که برای من هم صادق بود رو نوشتم.

خداروشکر مشکل اینکه نمیدونم چی میخواهم رو قبلا حل کردم! راست می گفت، فقط باید فکر کنیم و دست به قلم شیم، تو همه ی ما بارقه هایی برای اون وجود داره.

نمیتونم داشته باشمش؟ چشم انداز باید خیلی بلندپروازانه باشه، نترس ازش!

از چیزی که میخوای تبدیل شی بهش می ترسی؟ اشکال نداره، چیزی رو بنویس که ازش نترسی.. چشم انداز قابل تغییره، حتی ممکنه وقتی بهش نزدیک شدی تغییرش بدی هیچ اشکالی نداره! ولی چیزی رو بنویس که اذیتت نکنه.

حالا در این راستا من یه درفت آماده کردم، میخواهم هر وقت تغییری هم بود بیام اینجا و تغییرش بدم.

------------------------

۲۳ مهر ۱۳۹۹

دوست دارم یه مشاور خوب تو حوزه کسب و کار شم، حالا کسب و کار خیلی کلیه! منظورم تو حوزه تکنولوژی و دیتا است. مثلا بتونم به شرکت ها و کسب و کارهای مختلف مشاوره تکنولوژی و آی تی بدم. اگر داده دارن، تو حوزه ماشین لرنینگ و دیتا آنالیز. اگر ندارن کمک کنم بسترش رو بسازن و به اون برسن. چیز دیگه ای که خیلی بیشتر برام جذابه، اینه که بتونم یه کاری برای سلامت جسمی و روانی خانم‌ها بکنم. مثلا تو هر محله ای یه جایی باشه، که خانما بتونن راحت ورزش کنن، کارگاه های روانشناسی داشته باشه، و از همه مهمتر بتونم با توجه به شرایط و شخصیتشون کمکشون کنم بی کار نباشن.. حالا یا کسب  و کار راه بندازن، یا برن جایی فعالیت داشته باشن. دوست دارم کارآفرین باشم، کمک کنم آدما کار پیدا کنن، شاغل شن، رشد کنن.

دوست دارم ارتباطات بین المللی داشته باشم! توی همون حوزه مشاوره یا تجارت. حس خوبی دارم بهش.

-----------------------

 

  • وندا :)

طبق برنامه دیروز شروع کردم به دیدن دوره برنامه ریزی شخصی، تا اونجا که قرار شد فعلا همینجوری برای خودمون یه برنامه بنویسیم! یه برنامه که چشم انداز داره، هدف داره، استراتژی و عملیات . 

کلی فکر کردم! چشم انداز من چیه؟ چیه واقعا دوست دارم بهش برسم و رویایی باشه برام؟ چیه که با فکر کردن بهش صبح ها با حال خوب بیدار شم!! چیزی نبود!! کلی غصم گرفت! کلی چیز بود که دوست داشتم و در عین حال تفاوت زیادی برام نداشتن... .

گفتم اینجوری نمیشه که! لااقل برم ببینم بقیه آدما چه کار میکنن! چیه که حالشونو خوب میکنه...

خوندن زندگی نامه آدمای بزرگ کمکی نکرد که هیییچ بدتر افسرده شدم!! اگر قراره الگوم یکی مثل ایلان ماسک یا جف بروس باشه که من هیچ شباهتی ندارم بهشون.. بدتر هنگ کردم

یادم افتاد دوستم یه پادکستی معرفی کرده بود به اسم "رادیو کار نکن"، که در اون با آدمایی که کارشون رو دوست دارن و راضین صحبت میکنن.

از اونجایی که یکی از موضوعاتی که حس میکردم دوست دارم دنبال کنم! کار داده بود، رفتم دو قسمتی که با دو نفر که متخصص علوم داده بودن رو گوش کردم... یه جاهایی حسرت خوردم.. و یه جاهایی هم امیدوار شدم

حسرت کارایی که در دوران دانشجویی می‌تونستم انجام بدم و ندادم! البته هرچی بیشتر فکر می‌کنم میبینم تقصیری نداشتم و خب اینجوری شد دیگه..

امیدوار به اینکه هنوز وقت هست! اگر میخوام به چیزی برسم، اینکه دلیل واردنشدنم ترس باشه ،اشتباهه.. ترس از اشتباه اشتباهه.. چرا که اونوقت دیگه واقعا به چیزی نمیرسم.. باید شروع کنم.. نباید بترسم.. همین که شروع کنم خودش یک قدمه بزرگه! اگر دلیلم این باشه که دیگه برای من دیره اشتباهه! چون اگر همین الان شروع کنم هم بهش میرسم! حالا با دو سال تاخیر.. ولی می‌رسم

آخرش چی می‌خواد بشه؟ فوقش می‌رسم به اینکه کار دیگه ‌ای شروع کنم! ولی اگر این کار هم انجام ندم دو سال دیگه چی می‌گم؟ یه آدمی هستم که تجربه کمتر داره، حسرت داره که چرا هنوز چیزی که دوست داره رو پیدا نکرده!

اصن مگه همه باید خیلی بزرگ باشن! چندتا آدم هستن که کلی کار بزرگ انجام دادن! اگر فکر کردن به این چیزا قراره حالمو خراب کنه چرا باید بهشون فکر کنم! زمانی خوبه این فکرا که محرکی برای جلو رفتن باشه! نه اینکه بدتر دست و پا گیر و اذیت کن باشن... آدما با هم متفاوتن.. 

آره خلاصه.. آخرش به همون نتیجه همیشگیم رسیدم! اینکه دل‌رو به دریا بزنم و شروع کنم.. از زندگی و این لحظه ها لذت ببرم!

آخرش چی می‌خواد بشه؟؟؟ مگه غیر اینه زندگی؟ همیشه چالش.. همیشه انتخاب!

 

  • وندا :)

سی و یکمین روز از ماه شهریور سال ۱۳۹۹ آخرین روز کاریم در مرکز بود، از ۶ماه قبل برنامه ریخته بودم که تا شهریور بمونم و بعدش برم دنبال تجربه های جذاب تر! 

ولی وقتی به آخرش نزدیک شد، خیلی اضطراب داشتم! حالا چی میشه؟ اصن کدوم راه رو برم بهتره؟ برم با اون دوستم که بهم پیشنهاد همکاری داده؟ یا پروژه مهندس رو قبول کنم؟ یا با همکارم شرکت بزنیم؟؟ یا اصن فریلنسر و مشاور بشم؟؟؟

خلاصه که فکر میکردم هرچه سریعتر باید مشخص شه چه کار میخوام انجام بدم، وگرنه فرصت سوزیه! ممکنه دیگه هیچ وقت پیشنهادی نشه بهم.. اون وقت در آینده پشیمون نشم؟! نگم چرا احساسی عمل کردم؟؟ چون دو  موردش رو قلبا دوست نداشتم..

چند روز همینجوری مثل اسپند رو آتیش بودم.. 

اصن نمی دونم چرا نمیتونستم مثل قبلم آرامش داشته باشم! وقتی تصمیم گرفتم از مرکز بیام بیرون برنامم این بود:

دوره شریف استار، عربی، طراحی سایت نازخاتون!، ورزش، مطالعه دیجیتال مارکتینگ و سئو، یادگیری ماشین!! و حتی اگر وقت شد بی آی هم بخونم !

ولی حالا چند تا چیز بود که ازشون میترسیدم: اگر این کارایی که میخوام انجام بدم منو به هدفم نرسونه چی؟؟ اگر در آینده پشیمون شم که چرا اون یکی کار رو انجام ندادم چی؟ 

اصولا من اینجوریم که چند روز خیلی داغونم و بعد کم کم احساساتم واقعی تر میشه، از اضطرابم کم میشه و با خیال راحت تری میتونم تصمیم بگیرم، این وسط گوش دادن چندتا پادکست فوق العاده هم بی تاثیر نبود.. پادکست رایو راه با مجتبی شکوری، در رابطه با معنای زندگی، تله شادمانی و این حرفا. 

احساساتم واقعی تر شد، راحت تر تونستم به تصمیمم نزدیک تر شم. تا الان به این نتایج رسیدم: به دوستم بگم اگر شد در حد پروژه همکاری میکنم، با مهندس تماس بگیرم ببینم پروژه چقدر جدی هست و اگر جدیه قبولش کنم! چون برای تجربه و رزومه کاریم خوبه صرفا، و در ادامه از همکارم هم بخوام بیاد در این پروژه تو تیمم و اگر موفقیت آمیز بود بتونیم چندتا پروژه دیگه بگیریم. بعد دوباره ببینم چه خبره و شرکت بزنیم یا بزنم تو کار مشاوره؟!

عربی نمیدونم به کجا میرسه، عربی رو دارم برای بازرگانی یاد میگیرم، و در آینده نزدیک باید برنامه دقیق تری براش بریزم.

دوره شریف استار هم که جریان داره و برای توسعه فردیم عالیه! اصلا همینکه اومدم و دوباره شروع کردم به نوشتن به خاطر همونه! یکی از نقاط ضعفم بیان احساساتمه، که میخوام با نوشتن در وبلاگم به صورت مداوم بهش قوت ببخشم.

از فردا هم میخوام برم باشگاه و دوباره زومبا ثبت نام کنم، وقتی ورزش نمیکنم واقعا انگار چیزی در زندگیم کمه و حالم خیلی گرفتس! ولی ورزش دورهمی بهم نشاط و انرژی برای ادامه روزای سخت میده...

به امید روزهای بهتر

  • وندا :)