وندا

دل نوشته و افکار پریشان من

وندا

دل نوشته و افکار پریشان من

وندا

دنیا نیرزد که پریشان کنی دلی...

دیدین هی میپرسن انتخاب شما بین کسی که دوسش دارین و کسی که دوستون داره، کدومه؟
به‌نظر من انتخاب معنی نداره!
آدمی که یکیو دوست داره انتخابشم کرده و تا وقتی اونو داره حتی تو دو راهی انتخاب کس دیگه گیر نمیکنه.
و اینکه آدم فقط زمانی به دوست داشته شدن پناه میبره که کسی که دوست داشت رو از دست بده!
همین....


منبع: Lidia @kafiha

  • وندا :)

واقعا دلیل خنده ی زیاد این روزام چیه؟؟ وقتی این همه تلخی پشتشه...

  • وندا :)

طبق برنامه دیروز شروع کردم به دیدن دوره برنامه ریزی شخصی، تا اونجا که قرار شد فعلا همینجوری برای خودمون یه برنامه بنویسیم! یه برنامه که چشم انداز داره، هدف داره، استراتژی و عملیات . 

کلی فکر کردم! چشم انداز من چیه؟ چیه واقعا دوست دارم بهش برسم و رویایی باشه برام؟ چیه که با فکر کردن بهش صبح ها با حال خوب بیدار شم!! چیزی نبود!! کلی غصم گرفت! کلی چیز بود که دوست داشتم و در عین حال تفاوت زیادی برام نداشتن... .

گفتم اینجوری نمیشه که! لااقل برم ببینم بقیه آدما چه کار میکنن! چیه که حالشونو خوب میکنه...

خوندن زندگی نامه آدمای بزرگ کمکی نکرد که هیییچ بدتر افسرده شدم!! اگر قراره الگوم یکی مثل ایلان ماسک یا جف بروس باشه که من هیچ شباهتی ندارم بهشون.. بدتر هنگ کردم

یادم افتاد دوستم یه پادکستی معرفی کرده بود به اسم "رادیو کار نکن"، که در اون با آدمایی که کارشون رو دوست دارن و راضین صحبت میکنن.

از اونجایی که یکی از موضوعاتی که حس میکردم دوست دارم دنبال کنم! کار داده بود، رفتم دو قسمتی که با دو نفر که متخصص علوم داده بودن رو گوش کردم... یه جاهایی حسرت خوردم.. و یه جاهایی هم امیدوار شدم

حسرت کارایی که در دوران دانشجویی می‌تونستم انجام بدم و ندادم! البته هرچی بیشتر فکر می‌کنم میبینم تقصیری نداشتم و خب اینجوری شد دیگه..

امیدوار به اینکه هنوز وقت هست! اگر میخوام به چیزی برسم، اینکه دلیل واردنشدنم ترس باشه ،اشتباهه.. ترس از اشتباه اشتباهه.. چرا که اونوقت دیگه واقعا به چیزی نمیرسم.. باید شروع کنم.. نباید بترسم.. همین که شروع کنم خودش یک قدمه بزرگه! اگر دلیلم این باشه که دیگه برای من دیره اشتباهه! چون اگر همین الان شروع کنم هم بهش میرسم! حالا با دو سال تاخیر.. ولی می‌رسم

آخرش چی می‌خواد بشه؟ فوقش می‌رسم به اینکه کار دیگه ‌ای شروع کنم! ولی اگر این کار هم انجام ندم دو سال دیگه چی می‌گم؟ یه آدمی هستم که تجربه کمتر داره، حسرت داره که چرا هنوز چیزی که دوست داره رو پیدا نکرده!

اصن مگه همه باید خیلی بزرگ باشن! چندتا آدم هستن که کلی کار بزرگ انجام دادن! اگر فکر کردن به این چیزا قراره حالمو خراب کنه چرا باید بهشون فکر کنم! زمانی خوبه این فکرا که محرکی برای جلو رفتن باشه! نه اینکه بدتر دست و پا گیر و اذیت کن باشن... آدما با هم متفاوتن.. 

آره خلاصه.. آخرش به همون نتیجه همیشگیم رسیدم! اینکه دل‌رو به دریا بزنم و شروع کنم.. از زندگی و این لحظه ها لذت ببرم!

آخرش چی می‌خواد بشه؟؟؟ مگه غیر اینه زندگی؟ همیشه چالش.. همیشه انتخاب!

 

  • وندا :)

سی و یکمین روز از ماه شهریور سال ۱۳۹۹ آخرین روز کاریم در مرکز بود، از ۶ماه قبل برنامه ریخته بودم که تا شهریور بمونم و بعدش برم دنبال تجربه های جذاب تر! 

ولی وقتی به آخرش نزدیک شد، خیلی اضطراب داشتم! حالا چی میشه؟ اصن کدوم راه رو برم بهتره؟ برم با اون دوستم که بهم پیشنهاد همکاری داده؟ یا پروژه مهندس رو قبول کنم؟ یا با همکارم شرکت بزنیم؟؟ یا اصن فریلنسر و مشاور بشم؟؟؟

خلاصه که فکر میکردم هرچه سریعتر باید مشخص شه چه کار میخوام انجام بدم، وگرنه فرصت سوزیه! ممکنه دیگه هیچ وقت پیشنهادی نشه بهم.. اون وقت در آینده پشیمون نشم؟! نگم چرا احساسی عمل کردم؟؟ چون دو  موردش رو قلبا دوست نداشتم..

چند روز همینجوری مثل اسپند رو آتیش بودم.. 

اصن نمی دونم چرا نمیتونستم مثل قبلم آرامش داشته باشم! وقتی تصمیم گرفتم از مرکز بیام بیرون برنامم این بود:

دوره شریف استار، عربی، طراحی سایت نازخاتون!، ورزش، مطالعه دیجیتال مارکتینگ و سئو، یادگیری ماشین!! و حتی اگر وقت شد بی آی هم بخونم !

ولی حالا چند تا چیز بود که ازشون میترسیدم: اگر این کارایی که میخوام انجام بدم منو به هدفم نرسونه چی؟؟ اگر در آینده پشیمون شم که چرا اون یکی کار رو انجام ندادم چی؟ 

اصولا من اینجوریم که چند روز خیلی داغونم و بعد کم کم احساساتم واقعی تر میشه، از اضطرابم کم میشه و با خیال راحت تری میتونم تصمیم بگیرم، این وسط گوش دادن چندتا پادکست فوق العاده هم بی تاثیر نبود.. پادکست رایو راه با مجتبی شکوری، در رابطه با معنای زندگی، تله شادمانی و این حرفا. 

احساساتم واقعی تر شد، راحت تر تونستم به تصمیمم نزدیک تر شم. تا الان به این نتایج رسیدم: به دوستم بگم اگر شد در حد پروژه همکاری میکنم، با مهندس تماس بگیرم ببینم پروژه چقدر جدی هست و اگر جدیه قبولش کنم! چون برای تجربه و رزومه کاریم خوبه صرفا، و در ادامه از همکارم هم بخوام بیاد در این پروژه تو تیمم و اگر موفقیت آمیز بود بتونیم چندتا پروژه دیگه بگیریم. بعد دوباره ببینم چه خبره و شرکت بزنیم یا بزنم تو کار مشاوره؟!

عربی نمیدونم به کجا میرسه، عربی رو دارم برای بازرگانی یاد میگیرم، و در آینده نزدیک باید برنامه دقیق تری براش بریزم.

دوره شریف استار هم که جریان داره و برای توسعه فردیم عالیه! اصلا همینکه اومدم و دوباره شروع کردم به نوشتن به خاطر همونه! یکی از نقاط ضعفم بیان احساساتمه، که میخوام با نوشتن در وبلاگم به صورت مداوم بهش قوت ببخشم.

از فردا هم میخوام برم باشگاه و دوباره زومبا ثبت نام کنم، وقتی ورزش نمیکنم واقعا انگار چیزی در زندگیم کمه و حالم خیلی گرفتس! ولی ورزش دورهمی بهم نشاط و انرژی برای ادامه روزای سخت میده...

به امید روزهای بهتر

  • وندا :)

 ''وقتی چیزی نیست، نباید مزخرف نوشت.
به گمانم خطر نوشتن خاطرات همین باشد: 
آدم در همه چیز اغراق می‌کند، گوش به زنگ می‌نشیند و همیشه حقیقت را جور دیگری نشان می‌دهد.''

ژان پل سارتر

از اونجایی که تجربه این نوشته رو داشتم به اشتراکش میذارم!

روزایی که برای اینکه خودم رو گول و بزنم و وقتی به دفترچه خاطراتم بر میگردم ، بگم آخیییی.. چه قشنگ!! یکسری چیزای ظاهری مینوشتم و ته ته دلم رو میترسیدم بنویسم!

خداروشکر تو این وبلاگ از این خبرا نبوده و هر حسی داشتم رو نوشتم! و نترسیدم از ته ته دلم! آره وقتی بر میگردم و میخونم نمیگم آخییی چه قشنگ!! شاید بگم چرا این حس رو داشتم؟! و هزاران چرای دیگه! و این از این نظر که میتونم پیشرفت یا شایدم پسرفت! خودم رو ببینم خوبه...

 

 


 

  • وندا :)

اینقدر هر وقت حالم بد بوده اومدم اینجا نوشتم، که این مدت که حالم خوب بود حاضر نبودم بیام اینجا که اون حال بد برام یادآور نشه..

ولی دلم برای نوشتن تنگ شده و دوست دارم از حال و روزم بنویسم که بعدها یادم نره خاطراتم رو!

خوشی های دوران قرنطینه، هر وقت دلت میخواد بخوابی هر وقت دلت میخواد کار میکنی.. بعد یه مدت خسته میشی.. دلت نظم و صبح زود بیدار شدن رو میخواد.. بعد که این اتفاق میفته، دوباره خسته می شی!

شاید زندگی همینه! یه مدت با یه چیزی حال میکنی و بعدم ازش خسته می شی.. و همیشه حسرت اون چیزی رو داری که نداری!!

 

پ.ن: امیدوارم این حال خوب معطوف به این چهار ماه قراردادی نباشه و ادامه پیدا کنه...

 

  • وندا :)

وقتی دلتون میگیره چه کار میکنید؟

خیلی دلم گرفته

دوست دارم چند روز بی خیال همه چیز بشم ، برم سفر، چند روز نباشم کلا.. به هیچی فکر نکنم.. به هیچی..

  • وندا :)

تا حالا براتون پیش اومده با دیدن یه چیز کوچک، از عکس و فیلم گرفته تا یه نوشته کوچک، برید تو حال و هوای گذشته؟؟ تمام خاطرات و حس و حال اون موقع براتون زنده بشه؟؟

امروز دوستم برام نوتی رو در icloud به اشتراک گذاشته بود، منم که اصلا یادم نبود قبلا چیزی اونجا داشتم یا نه، وقتی وصل شدم که اون نوت رو ببینم، یهو کلی نوت دیگه جلوم ظاهر شدن! اولش فکر کردم دوستم اشتباهی کل پوشه اش رو باهام  به اشتراک گذاشته، که وقتی به تاریخ و نوشته نگاه کردم ، دیدم بلهه.. اینا نوتای سال دوم دانشگاهم هست.. دیگه منم که وسط یه جلسه خسته کننده بودم، یهو رفتم تو فکر و حال هوای اون موقع ام.. از ایمیل تی‌عی نقشه کشی و استاد زبان گرفته، تا آدرس کلاسایی که میخواستم برم و مدل لپ‌تاپی که میخواستم بخرم، و شعرها و نوشته هایی که خوشم میومد.. برای خودمم عجیبه که حتی یادمه اون نوشته ها رو کجا دیدم  ، چه حسی بهم دست داده وقت خوندنشون .. خلاصه که حین جلسه که سفر به گذشته داشتم هیچ، هنوزم تو همون حال و هوام و دلم برای سالای اول دانشگاه تنگ شده..

 

* یادمه این شعر رو به مناسبت تولد بیست سالگی ام پست کرده بودم! حیف که پاک کردم اکانتم رو!

  • وندا :)

حدودا یک ماه پیش، یه سری برنامه ریختم برای خودم و به خودم قول دادم که دیگه واقعا اینارو عملی کنم!

اینجا نوشتمشون

حالا در این راستا چه کارایی کردم؟

برای تناسب اندام و ورزش! رژیم گرفتم و میخوام تا ۲ماه آینده ۳کیلو کم کنم! برای رصدش هم برنامه کرفس رو نصب کردم! یه زمانی فکر میکردم خیلی برنامه بی خودیه ولی الان واقعا بهم کمک میکنه که خوردنم رو کنترل کنم..

از اونجایی که دوست دارم شکم تخت! داشته باشم هم، قند مصنوعی رو حذف کردم فعلا.. این جز سخت ترین کارهاست برام چون من عاشق شیرینی و شکلاتم... 

قصد دارم با برنامه ABS workout هم جلو برم و ورزش‌هاش رو انجام بدم.. ولی فعلا وقت نشده.. چون بعد از کارم، روزای زوج میرم زومبا! و یکشنبه سه شنبه میرم سنگ نوردی.. و واقعا جونی برام نمی‌مونه! ولی سعی میکنم یه جوری بگنجونم تو برنامه‌ام..

در ضمن از این لینک به عنوان راهنمایی کمک گرفتم! 

و خب همونطور که گفتم سنگ نوردی هم شروع کردم دوباره و خیلی خوشحالم! و اینکه تمام بدنم درد می‌کنه.. ولی وقتی به این فکر میکنم که بالاخره بدن من هم قوی میشه و می‌تونم مسیرهای جدید رو برم انرژی میگیرم... 

در راستای کوهنوردی! هنوز کاری نکردم...

برای کارم هم ، یه دوستی مسیری رو بهم پیشنهاد کرده که در پست جداگانه مینویسمش...

ولی از اونجایی که هنوووووز کارای فارغ التحصیلی ام رو نکردم!(البته بالاخره پروژه ام رو انجام دادم هرچند هنوز استادم رو ندیدم!!) نتونستم استخدام شم و به محض انجام استخدام میشم...

 

  • وندا :)

دعا کن...

شاید بزرگترین آرزوی تو، کوچکترین معجزه ی خدا باشد...

+به من که خیلی امید میده این جمله...

  • وندا :)