شخم زدن وبلاگ
اون روزی که تصمیم گرفتم بیام تو وبلاگ بنویسم چه کار خوبی کردم به خدا.. چقده خوبه!
چقدر خوب که نوشتم احوالاتم رو..
سیر درد و اذیت هایی که شدم
سیر افکاری که داشتم
سیر نوساناتم..
و جالب تر اینکه الان مهسای ۶-۷ سال بزرگ تر شده داره میخونتشون.. و با یه لبخندی ازشون عبور میکنم.. لبخند همراه با شفقت.. خود گذشتم رو بغل میکنم..
اینکه نمیفهمیدم چمه و چی داره میشه.. اینکه چقدر تشنه این بودم یکی بیاد دستم رو بگیره و از این منجلاب بکشه منو بیرون..
و قشنگتر اینکه همیشه تکیه ام به خدا بوده.. و چقدر حالم خوبه از این.. خدایا خودتو نگیری ازم یه وقت.. تو بودی که کمکم کردی به این آرامش برسم.. هرچند طول کشید.. هرچند خیلی خیلی خیلی سخت بود.. هرچند هنوز راه طولانی ای در پیش دارم.. ولی خواهشا باش همیشه کنارم..
اونی که منبع اصلی آرامشمه تویی.. و هر وقت به هر کس دیگهای تکیه کردم ، یه جوری بازی رو برگردوندی که حالیم شه فقط باید بیام پیش خودت..
- ۰۴/۰۹/۲۲
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.